بی زحمت هم اش را تنهایی با هم نخورید ! ما هم آدمیم .

بی زحمت همه اش را تنهایی نخورید !

بین خودتون 3 نفر 50-50 تقسیم کنید

نصفشو هم برای من کنار بذارید گشنم شد میام می خورم .

راستی یادم رفت بگم شستاد در صدو شو هم برای حسین آقا کنار بذارین.

و در ضمن برای شادی ارواح سرگردون دله دوله در اطراف یه ذره برای این گرسنه ها کنار بذارید که پشت پرده فحش نثار ارواح طیبه و روح پرفتوح شما نکنن .

اگه چیزی موند سهم رابین هود و بر و بچه هاشو هم رو میز بذارین میان بر می دارن

تازه اگه تارزان هم اومد یه چیزی بهش بده گناه داره گشنه نمونه.

آخر سر هم اگه چیزی موند بذار برای بر و بچه های دانشجو . چون که دیوار کوتاه تر از این بیچاره ها پیدا نمی شه !!

یا حق.




نامه ای به پدرم !

بابا هادی آیا به یاد داری ؟ آن اولین لبخند را ؟ آیا به یاد داری آخرین لبخند را ؟ آیا به یاد داری چگونه با رفتنت سنگینی عالم رل بر دوش من گذاشتی ؟

بابا هادی عزیز من به یاد داری آن قرآن خواندن ها و آن توسلات را ؟

چه میشد نمی رفتی و تنهایم نمی گذاشتی مگر این جنگ چه داشت ؟ چیزی به جز تیر غم ؟ چیزی به جز سلاح عشق ؟ چیزی به جز حسرت شهادت ؟ یا نه ! همه ی اینها به کنار لحظه ی آخر سر بر بالین نهادن .

همه ی اینها را به جان خریدی و مرا به تاریخ سپردی . به کدام عشق رفتی با آنکه می دانستی بیش از هر چیز نیازمند محبت بیکران تو هستم .

بابای عزیزم امروز بیش از هر زمان دیگر قلبم برای تو می تپد و دلم هوای تو دارد و چشمانم انتظار دیدن لبخند آخرین لحظه ی تنهایی را می کشد .بابای عزیزم آخرین لحظه ی سوار شدن بر قطار جدایی را به یاد داری ؟ چرا رفتی و مرا بی سرپرست و تنها به لحظات تلخ بی کسی سپردی ؟

مگر مرا دوست نداشتی ؟ مگر به فکر من نبودی مگر خودت با تمام نیروی عشق علاقه را به من نیاموختی . ای زیباترین معلم مهربانی ها . برگرد

پبابا هادی چند روزی است که از بودن در این دنیا خسته شده ام هرروز به آرزوی آمدن تو (شاید هم نه ! به آرزوی آمدن خودم ) نذر می کنم .

یک روز با چند صلوات یک روز با چند قطره اشک یک روز به واسطه غم غربت و تنهایی که از همه برایم سخت تر است .

بابا هادی این درد سنگین خواب شب از من ربوده است همچو کو دکان از خواب می پرم و سر در گریبان فرو می برم بی آنکه کسی متوجه شود عقده ی دل با او باز می کنم و هر آن به یاد تو ام و بار ها و بار ها گلایه به نزد او برده و طلب رفتن کرده ام .

بابا هادی پس از اولین نامه که برایم فرستادی بیش از گذشته حس کردم نیازمند عطر بوسه های دلنشین توام .

بابا هادی همیشه آرزوی این داشتم که مرا به پارک ببری . نه به این خاطر که پارک رفتن را دوست داشته باشم . دست های مهربان تو مرا وادار می کرد بهانه بگیرم . وشاید چه زود متوجه می شدی خستگی جسم نحیفم را آزار می دهد و این بار آغوش گرم تو و تکیه گاه شانه ات دلخوشی کودکانه ام بود .

و بهانه ی باز نگشتن به خانه از برای در منار تو بودن بود حتی برای لحظاتی بیشتر .

و بیش از هر چیز کم توجهی تو مرا آزار می داد .در آن آخر ها که شوق پرواز داشتی کمتر توجهی به اطرافت نمی کردی و این بزرگترین درد کودک خردسالت بود . اینکه همه ی فکر و ذهنت مشغول بچه های جبهه بود و مدام از آن ها می گفتی و آنچه موجب گریه های شبانه ام مپندار که کابوس بوده است بلکه دست های محبتی بود که در خواب بر سرم کشیده می شد و حال آنکه من در آن لحظات خواب نبودم . تا پاسی از شب را به این امید بیدار می ماندم تا برایم قصه بگویی و باز هم تو از جبهه و مردان آن می گفتی و من بیش از اینها به توجه تو نیاز داشتم . بعضی اوقات که به مرخصی می آمدی از فرط خستگی انتدای شروع قصه گفتن به خواب می رفتی و این من بودم که ساعت ها به انتظار بیدار شدنت به درگاه او التماس و انابه می کردم . و تو بی توجه به تمام خواسته هایم بی آنکه چیزی بگویم به خواب می رفتی .

و اما می گویم چرا سکوت می کردم چون بیش از این قصد آزار تو را نداشتم با آنکه خودت هیچ نمی گفتی و سعی می کردی به روی خودت نیاوری باز با حس کودکانه ام متوجه می شدم دلت هوای دیگری دارد ..

بابا هادی هم اکنون سالها از رفتنت می گذرد مگر خودت قول ندادی بر می گردی پس چرا نیامدی چرا دروغ گفتی و تنهایم گذاشتی ؟ پس از این همه سال هنوز کوچکترین اثری از تکه های تنم به من باز نگشته است . اگر منظورت از آمدن همان خواب کوتاه بود من نمی خواهم من این طور آمدنت را نمی خواهم .

جرم من چه بود ؟ تمام تقصیبر من ایسن است که از دنیا وجود یک پدر را طلب کردم و این جنگ بود که با تمام فشار وقدرت همه ی وجودم را از من گرفت هر آنچه داراییم بود به یکباره به شهر غم و غصه فرو برد و سهم ما را از زندگی این گونه ترسیم کرد .

بابا هادی الآن که می نویسم هال و هوای دلم ابری است و خدا را گواه می گیرم به باران چشم هایم قسم می دهم که این تنها دارایی من است که بیش از هر چیز به دیدار تو نیازمندم .

بابا هادی هنوز فراموش نکردم آن نماز ها و آن آن گریه های سحرگاهی و < آن همه التماس برای رفتن را . چرا آرزوی رفتن داشتی ؟ اگر من تنها فرزند خردسالت علت رفتنت بودم بابای خوبم قول می دهم دیگر هیچ نخواهم و دیگر بهانه نگیرم با آنکه می دانی به آن نیازمندم .

نمی دانی چه بر روزگارم گذشته است ؟ نمی دانی چه بیابان ها را برای یافتن تکه ای از وجودت زیر و رو نکردم .

و اکنون زیر سایه نگاه های تند دوستانم سر به زیر می اندازم و به تندی از کنار نگاه های هرز و تیز گذر می کنم

اینان که با نگاه تلخشان هر دم خنجری بر دل خونین ما می زنند از درد ما بی خبرند و نمی دانند ما چگونه پاره های قلبمان را به دست تقدیر سپردیو تا آنان آسوده باشند و ای کاش نباشند .

و آنا که با کنایه های تند آزارمان می دهند نمی دانند که خود لیاقت رفتن نداشته اند .

با با هادی و تو می بینی تمام حسرت ها و غصه هایم را می بینی . و اگر هم اکنون گلایه می کنم نه از برای آزار تو است بلکه برای باز شدن عقده دل خود می نویسم برای رها شدن فشار سنگین بغض گلو می نویسم برای جاری شدن چند قطره باران از دل ابری ام می نویسم شاید دلش به رحم آید بیش از این باعث دوری ما نشود .

و بابای عزیزم تو چه خوب فهمید این جا جای ماندن نیست و چه خوب فهمیدی رفتن چگونه اسن و ای کاش

ای کاش دست مرا می گرفتی و با خود می بردی .

 

 

 





چند کلامی به یک آشنای قدیمی

چند کلامی به یک آشنای قدیمی

با اهدا سلام و آرزوی پایداری در مسیر حق

چند کلامی می نویسم از جهت :

"و ما علینا الا البلاغ المبین "

با دلی ویران و قلبی سوزان درد دلی می گویم با تو آن یار قدیمی که مدتی برای دیدنت  به مسیر حق لحظه شماری می کردم ولکن الآن کمی می گذرد از آنچه انتظار می رفت .

پیش از هر چه می پرسم به که لج می کنی همچون کودکان به من یا استاد بزرگ خویش یا به احادیث یا به اسلام یا به خدا !!

نه فقط به خود بد می کنی نه به دیگر .

"و من یهتدی یهتدی لنفسه" !  

آیا قرآن را دیده ای ؟

آیا آن را خوانده ای مگر نه این که همین قرآن است که در سوره اعراف کافرین را بر می شمارد مگر نه این است که در آیه 51 مشخصه ی آنان را بر می شمرد ؟  و مگر نه این است که با کمال تاسف هر 5 صفت را در خود نهادینه کرده ای ؟

مگر نه این است که حق در کتابش می فرماید " ولا تکونوا کالذین اتخذتهم دینهم لهوا و لعبا و غرتهم الحیات الدنیا "

مگر ندیدی در همین کتاب که ما را به تامل در آیات و نشانه هایش فرا می خواند ؟

همین کتاب هدایت است که می فرماید حتی شبیه آنهایی که دینشان را به بازی می گیرند نباشید حتی خود را به کسانی که مغرور به دنیا شده اند نزدیک نکنید و چه جالب می فرماید :

"کالذین".  نمی گوید" من الذین" و باز هم چه زیبا می فرماید "دینهم" نمی گوید "دیننا" چون که اسلام دین آنها نیست بلکه آنان به آیینی جز خدا پرستی مشغولند . و بگذار به بازیچه خود مشغول باشند که صبح بسی نزدیک است .

و باز هم زیبا می فرماید " و من یتولهم منکم , فانه منهم " آیا به معنای تولا اندیشیده ای ؟

تولا از فروع دین همچون نماز و روزه واجب است .

هر کس که آنان را به دوستی بگیرد او ازآنان است اگر می پرسی چرا مو گویم به حدیث مراجعه کن تا به صدق کلام حقیر آگاه گردی . مگر نگفته اند برای شناختن انسانها به دوستانشان نگاه کنید .

و هر کس آنان را دوست بدارد از آنان است . می پرسی چرا می گویم ! می گویم به قاعده ی " فافاز فوزا عظیما " که در قرآن آمده است .

و هر کس آنا را ولی خود بگیرد ازآنان است .

و اما کنون علت  بسیاری از برخورد های  الاقل را می فهمی . شاید بار ها از خود پرسیده باشی چرا چنین سرد بر خورد می شود .

و این چنین درد دلی گفته شد

"انا هدینا السبیل اما شاکرا و اما کفورا ."

"قد تبین الرشد من الغی ..  "

"لا اکراه فی الدین ..."

باز هم همچون گذشته می توانی به همی صحبت ها و حرف هایم پشت کنی و همچون کبک سر در گریبان جهل فروبری و خود را به خواب زنی

آن کس که نداند و نداند که نداند و نشاید که بداند و نخواهد بداند .....

در آخر ار موسی کلیم الله روایتی نقل می کنم . نشنو از نی چون حکایت می کند ....

روزی ندا آمد ای موسی ! بنده ی من تا توانی کوزه ای زیبا از گل بساز به نهایت دقت و زیبایی .

و موسی مدتها مشغول ساخت بود در آن هنگام که پیرایش  کوزه به آخر رسید  ندا آمد ای بنده ی من به دست خود آن را بشکن .

ناله ی موسی به آسمان بلند شد : خدا وندا چگونه حاصل تلاش خود را به دست خود نابود کنم در آن حال شاهد تباه شدن آن باشم .

و این چنین بود درسی بس آموزنده از محبت خدا به مخلوقاتش که به "احسن تقویم " انسان را بیافرید و هم اکنون از ضلالت بنده های خود نا خشنود است .

هنوز فرصت هست هر آنکه از رحمت خدا نا امید گردد از خدا برگشتته است . صد بار توبه شکستی باز آی .

باز آی که هنوز هست چشمانی که انتظار آمدنت را می کشد .

هنوز هست دلی که آرزوی هدایتت دارد ولی چه فایده که

" لیس للانسان الا ما سعی ".

و من الله التوفیق

 حرف دل بسیار است ولی ...

حال گفتن نیست

گوش شنفتن نیست

پای رفتن نیست .
 





شرح و وصف اولین و آخرین دیدار یار نامبر دو !

باز هم سلام مثل دفعه ی پیش .

ولی نه یه ذره متفاوت . شاید این بار یکم فرق داشته باشه.

میگن آدم نمی تونه دوبار به یک رودخونه وارد بشه ! 

یعنی اگه یه بار رفتی تو آب دفعه ی بعدی اون آب رفته و دیگه بر نمی گرده ! به خاطر همین می گن آبروی مومن مثل خونش ارزش داره . به همین خاطر قبلی و یه ذره بیشتر خدا می گه :

"الفتنه اشد من القتل" خودش تو کتابش گفته نه یه بار . بل دو بار .بلک بیشتر .نمی دونم تو نشمردی چند تا ؟

دلم دوباره براش تنگ شد می خوام یه چیزی ازش بگم شاید این طوری بیشتر به فکرش باشم شاید اونم یه توجهی به ما کرد . خدا رو چه دیدی . اصلا خدا که دیدنی نیست .یعنی ما اهلش نیستیم مگه مولامون نگفت هیچ فعلی از من سر نزد به جز اینکه خدا رو قبل اون با اون بعد اون و بین اون دیدم .

" اللهم ارنی کیف انت" وصف العشق نصف العشق . آرزو بر جوانان عیب نیست . البته ما که جوون نیستیم سن وسالی ازمون گذشته .

هزار سال دوهزار سال شاید هم بیشتر . میگی چطور ؟ الآن میگم . حدیث داریم :

" هم الساعة هرم ، السنة " معنیش هم اینه که یه ساعت غم و غصه خوردن مساوی است مساوی است مساوی است با یه سال پیر شدن .


خدا!! دلم براش تنگ شده تنگ تنگ. شاید هم دلم برای خودم تنگ شده شاید هم دلم برای تو تنگ شده نمی دونم . به هر حال آب و هوای دلم بارونی یه. رنگ چشمام دریایی یه. فکر و ذکرم شیدایی یه . کم کم احساس میکنم همه جا رو از پشت شیشه خیس می بینم. 

حتی  پلک زدن هم فایده نداره مثل اینکه بارون این دفعه خیلی رگباریه .

فقط می دونم دلم برای دیدنش یه ذره شده .

ما که تا وقتی زنده بود باهاش حرف نزدیم .(دروغ گفتم دروغ شاخ دار . از اون گنده گنده هاش .یه دفعه یه مشکلی داشتم تو خواب دیدمش. فقط یه جمله گفت بعدش هم حل شد .) اصلا اون نیاز نداشت با زبون حرفامونو بشنوه . ما می گفتیم اونم میشنید . بعد یه چیز هایی می گفت که ما نمی فهمیدیم . رسم ما این طوری بود می شستیم جلوش فقط گریه می کردیم . گوله گوله اشک می ریختیم . سرمون رو هم مینداختیم پایین کسی اشکامونو نبینه . همیشه جلوش می شستم . یه متر شاید یه متر و بیست و پنج سانت . حد اکثر یه متر و نیم . موقع نماز هم پشت سرش وای می ستادم دقیقا یه متر. نه ! حدودا یه متر و بیست سانت . حالا مهم نیست یا صف اول یا صف دوم پشت سرش . می خواستم ببینمش. می خواستم ببینم به خدا چی میگه . می خواستم ببینم چه موقع اشک چشاش جاری میشه .

میخواستم بدونم تو نماز چه ذکرایی رو میگه . می خواستم صداشو بشنوم . می خواستم درد دلاشو بدونم .

در طول هفته همه ی فکرمو به خودش مشغول کرده بود. می دونستم می بینه مطمئن بودم . بارها و بار ها امتحان کرده بودم اگه نمی دید پس از کجا می فهمید من این هفته کار بدی انجام دادم ؟ از کجا می فهمید و بی اعتنایی می کرد ؟ بعضی وقتا تو دلم سلام می کردم حتی جواب اونو هم نمی داد .

دیگه حسش نیست من رفتم بخوابم.








گزارش تخلف
بعدی