نامه ای به پدرم !

بابا هادی آیا به یاد داری ؟ آن اولین لبخند را ؟ آیا به یاد داری آخرین لبخند را ؟ آیا به یاد داری چگونه با رفتنت سنگینی عالم رل بر دوش من گذاشتی ؟

بابا هادی عزیز من به یاد داری آن قرآن خواندن ها و آن توسلات را ؟

چه میشد نمی رفتی و تنهایم نمی گذاشتی مگر این جنگ چه داشت ؟ چیزی به جز تیر غم ؟ چیزی به جز سلاح عشق ؟ چیزی به جز حسرت شهادت ؟ یا نه ! همه ی اینها به کنار لحظه ی آخر سر بر بالین نهادن .

همه ی اینها را به جان خریدی و مرا به تاریخ سپردی . به کدام عشق رفتی با آنکه می دانستی بیش از هر چیز نیازمند محبت بیکران تو هستم .

بابای عزیزم امروز بیش از هر زمان دیگر قلبم برای تو می تپد و دلم هوای تو دارد و چشمانم انتظار دیدن لبخند آخرین لحظه ی تنهایی را می کشد .بابای عزیزم آخرین لحظه ی سوار شدن بر قطار جدایی را به یاد داری ؟ چرا رفتی و مرا بی سرپرست و تنها به لحظات تلخ بی کسی سپردی ؟

مگر مرا دوست نداشتی ؟ مگر به فکر من نبودی مگر خودت با تمام نیروی عشق علاقه را به من نیاموختی . ای زیباترین معلم مهربانی ها . برگرد

پبابا هادی چند روزی است که از بودن در این دنیا خسته شده ام هرروز به آرزوی آمدن تو (شاید هم نه ! به آرزوی آمدن خودم ) نذر می کنم .

یک روز با چند صلوات یک روز با چند قطره اشک یک روز به واسطه غم غربت و تنهایی که از همه برایم سخت تر است .

بابا هادی این درد سنگین خواب شب از من ربوده است همچو کو دکان از خواب می پرم و سر در گریبان فرو می برم بی آنکه کسی متوجه شود عقده ی دل با او باز می کنم و هر آن به یاد تو ام و بار ها و بار ها گلایه به نزد او برده و طلب رفتن کرده ام .

بابا هادی پس از اولین نامه که برایم فرستادی بیش از گذشته حس کردم نیازمند عطر بوسه های دلنشین توام .

بابا هادی همیشه آرزوی این داشتم که مرا به پارک ببری . نه به این خاطر که پارک رفتن را دوست داشته باشم . دست های مهربان تو مرا وادار می کرد بهانه بگیرم . وشاید چه زود متوجه می شدی خستگی جسم نحیفم را آزار می دهد و این بار آغوش گرم تو و تکیه گاه شانه ات دلخوشی کودکانه ام بود .

و بهانه ی باز نگشتن به خانه از برای در منار تو بودن بود حتی برای لحظاتی بیشتر .

و بیش از هر چیز کم توجهی تو مرا آزار می داد .در آن آخر ها که شوق پرواز داشتی کمتر توجهی به اطرافت نمی کردی و این بزرگترین درد کودک خردسالت بود . اینکه همه ی فکر و ذهنت مشغول بچه های جبهه بود و مدام از آن ها می گفتی و آنچه موجب گریه های شبانه ام مپندار که کابوس بوده است بلکه دست های محبتی بود که در خواب بر سرم کشیده می شد و حال آنکه من در آن لحظات خواب نبودم . تا پاسی از شب را به این امید بیدار می ماندم تا برایم قصه بگویی و باز هم تو از جبهه و مردان آن می گفتی و من بیش از اینها به توجه تو نیاز داشتم . بعضی اوقات که به مرخصی می آمدی از فرط خستگی انتدای شروع قصه گفتن به خواب می رفتی و این من بودم که ساعت ها به انتظار بیدار شدنت به درگاه او التماس و انابه می کردم . و تو بی توجه به تمام خواسته هایم بی آنکه چیزی بگویم به خواب می رفتی .

و اما می گویم چرا سکوت می کردم چون بیش از این قصد آزار تو را نداشتم با آنکه خودت هیچ نمی گفتی و سعی می کردی به روی خودت نیاوری باز با حس کودکانه ام متوجه می شدم دلت هوای دیگری دارد ..

بابا هادی هم اکنون سالها از رفتنت می گذرد مگر خودت قول ندادی بر می گردی پس چرا نیامدی چرا دروغ گفتی و تنهایم گذاشتی ؟ پس از این همه سال هنوز کوچکترین اثری از تکه های تنم به من باز نگشته است . اگر منظورت از آمدن همان خواب کوتاه بود من نمی خواهم من این طور آمدنت را نمی خواهم .

جرم من چه بود ؟ تمام تقصیبر من ایسن است که از دنیا وجود یک پدر را طلب کردم و این جنگ بود که با تمام فشار وقدرت همه ی وجودم را از من گرفت هر آنچه داراییم بود به یکباره به شهر غم و غصه فرو برد و سهم ما را از زندگی این گونه ترسیم کرد .

بابا هادی الآن که می نویسم هال و هوای دلم ابری است و خدا را گواه می گیرم به باران چشم هایم قسم می دهم که این تنها دارایی من است که بیش از هر چیز به دیدار تو نیازمندم .

بابا هادی هنوز فراموش نکردم آن نماز ها و آن آن گریه های سحرگاهی و < آن همه التماس برای رفتن را . چرا آرزوی رفتن داشتی ؟ اگر من تنها فرزند خردسالت علت رفتنت بودم بابای خوبم قول می دهم دیگر هیچ نخواهم و دیگر بهانه نگیرم با آنکه می دانی به آن نیازمندم .

نمی دانی چه بر روزگارم گذشته است ؟ نمی دانی چه بیابان ها را برای یافتن تکه ای از وجودت زیر و رو نکردم .

و اکنون زیر سایه نگاه های تند دوستانم سر به زیر می اندازم و به تندی از کنار نگاه های هرز و تیز گذر می کنم

اینان که با نگاه تلخشان هر دم خنجری بر دل خونین ما می زنند از درد ما بی خبرند و نمی دانند ما چگونه پاره های قلبمان را به دست تقدیر سپردیو تا آنان آسوده باشند و ای کاش نباشند .

و آنا که با کنایه های تند آزارمان می دهند نمی دانند که خود لیاقت رفتن نداشته اند .

با با هادی و تو می بینی تمام حسرت ها و غصه هایم را می بینی . و اگر هم اکنون گلایه می کنم نه از برای آزار تو است بلکه برای باز شدن عقده دل خود می نویسم برای رها شدن فشار سنگین بغض گلو می نویسم برای جاری شدن چند قطره باران از دل ابری ام می نویسم شاید دلش به رحم آید بیش از این باعث دوری ما نشود .

و بابای عزیزم تو چه خوب فهمید این جا جای ماندن نیست و چه خوب فهمیدی رفتن چگونه اسن و ای کاش

ای کاش دست مرا می گرفتی و با خود می بردی .

 

 

 






نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی