دوست ناباب (ببخشید منظورم نایاب بود!)

چند وقت پیش باهاش دوست شدم.اولش که دیدمش فکر کردم میشناسمش .

با خودم گفتم چقدر برام آشناست شاید قبلا دیدمش .

دیروز. نه! پریروز. نه ! یه هفته پیش. باز هم نه!  یه ماه پیش . حتی نه! یه سال پیش.حتی نه تر !ده سال قبل .باز هم بیشتر نه! یه قرن قبل.

اصلا از قبل تولدش می شناختمش . اینو دلم بهم گفت. شاید اونم همین فکرو میکرد .ای کاش ازش می پرسیدم .

چشاش مثل خون سرخ بود ولی نه از خشم و غضب بل به خاطر گریه !

چند هفته شب های جمعه  شب تا صبح می دیدمش. با همن حالت .

سر شب بعد زیارت جامعه کبیره یه حالی بهش دست می داد .

شروع میکرد .

مثل مرغ عشق می خوند .نه اینکه فقط بخونه هم شعر می گفت هم اشک می ریخت هم می نوشت هم زمزمه می کرد .

خودش بهم گفت 7 ساله که هر هفته میاد همین جا از سر شب تا اذان صبح .

یه سررسید داشت ریز ریز توش شعرهاشو می نوشت .چقدر هم بد خط بود .گفتم چندمیشه ؟

گفت 7 تا قبلا نوشتم .

خواستم ازش امانت بخوام ولی بعد پشیمون شدم چون حرف های خومونی توش بود شاید سر و اسراری داشت .

 هم طلبه بود هم مداح هم شاعر هم دانشجو هم راوی جبهه و جنگ !

ولی فقط تنها چیزی که نمی خورد بهش : آدم نبود . فرشته بود .

یه دفعه گفتم یه زیارت عاشورا برامون می خونی ؟

یادش بخیر چه زمزمه ای داشت . چه شوری چه شیدایی ؟ چه نوا و چه صدایی ؟

خدایا خیلی وقته ندیدمش هر کجا هست به سلامت دارش.

دوست هم دوستای قدیم . یاد آن ایام خوش،  یاد باد . 

دیگه مثلشون پیدانمیشه.

----------------------------------------------------------------------

حرف زدنش با قرآن و حدیث (تو قصه ها خونده بودم فضه سلام الله علیها  چند سال به جز آیه قرآن صحبت نکرد اگه یادم بود داستانشو براتون می نویسم ولی تا الآن با چشای خودم ندیده بودم )

همیشه می خواستم بغلش کنم تو آغوش بگیرمش سرمو بذارم رو شونه هاش . یه دل سیر گریه کنم .

----------------------------------------------------------------------

بعضی وقتا با هم قرار میذاشتیم می رفتیم بیرون 

قدم می زدیم و صحبت می کردیم شاید بشه گفت درد دل می کردیم آخه جوون بودیم 

یه موقع هایی وسط راه رفتن دستامون می خورد به هم دیگه مثلا ده بار تو یه دقیقه همش اتفاقی بود یه وق فکر نکنی عمدی بوده .

بعضی وقتا هم فکر می کردم شونه هامون به هم می خوره شاید هم شونه به شونه راه می رفتیم این هم کاملا اتفاقی بود.

بعد از رحلت اون عالم فرزانه تو حرم دیدمش وایساده بود یه گوشه . نصفه شب بود .اول دست دادیم . دستامو فشار داد یه کمی هم نگه داشت تو دستاش .من فقط نگاهش کردم .با یه حالت التماس همراه با محبت چون دوستم بود من هم دوسش داشتم  خودش اومد جلو بغلم کرد . بغض هر دو تامون ترکید . اشک از چشامون جاری شد .  گفتم بعد از این پیش کی بریم ؟

گفت :" لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد"

(ترجمه دونقطه علامت تعجب نه ! علامت اندوه .

یعنی یکی بود که نه مثل اون زاده شده و نه مثل اون به دنیا می یاد هیچ کس هم به مقام و منزلتش نمی رسه )

راستی یادم رفت برای مرشد پیر دعا کنم . خدا یا هر جا هست سر سفره ی رسول خدا هر چی می خواد بهش بده .

اصلا چه نیازی به دعای من داره . فقط ازش می خوام منو یادش نره . برام دعا کنه .

مگه خدا خودش نگفته " هل جزاء الاحسان الا الاحسان" ؟

فهمیدم حال حرف زدن نداره دیگه هیچیز نگفتم فقط یه نگاه .

بعدش دیدمش بهش گفتم خاطره ای یادگاری چیزی از پیرمرد نداری به ما هم بدی .

گفت :"  به شرط و شروط و انا من شروطها "

اول نفهمیدم منظورش از اینکه "انا من شروطها" چیه

ازم می خواست به فکرش باشم .

هنوز هم به فکرش هستم .

دوسش دارم . دلم براش تنگ میشه .

 

 

 






نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی